رمان باورم کن فصل پنجم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل پنجم

 

با خنده گفتم:
-چشم خاله جون.

می دونستم بدش می آد خاله صداش کنم. با اخم گفت:
-حیف که نمی تونم دمپایی نثارت کنم. بعدا به حسابت می رسم.
به سمت سینا رفتم و کنارش نشستم. لبخند شیرینی زد و گفت:
-چی شد خانمم؟ چرا از خاله ات جدا شدی؟
-منظورت افسانه است؟!
با تعجب گفت:
-مگه خاله ات نیست؟!
-چرا هست. ولی من فراموش کرده بودم. نه، یعنی من همون افسانه صداش می کنم، آخه فقط دوسال از من بزرگتره. مي گم خاله صدام نكن اونجوري فكر مي كنم پيرم.
بعد ادامه دادم:
-نمی خوای بری بخوابی؟! خسته ای.
-نه فعلا که بیدارم. هروقت بقیه می خواستن بخوابن من هم میرم بخوابم.
من خمیازه بلندی کشیدم و گفتم:
-ولی من که خیلی خوابم می آد.


بابا که در همه حال حواسش به من بود روبه بقیه گفت:
-هرکی خوابش می آد بره بخوابه. تعارف نکنه.
همه موافقت کردن و هرکس به یه اتاق رفت. خونه ی پدر بزرگ یه خونه ی خیلی بزرگ بود. این خونه رو از پدرش به ارث برده بود. اما چون خیلی فرسوده شده بود به همون شکل دوباره باز سازی اش کرده بود. داخل خونه با بیرون خیلی متفاوت بود. طبق سلیقه افسانه چیده شده بود. می خواستم به اتاق افسانه برم که مامان گفت:
-تو چرا نمی ری پیش سینا؟ اون شوهرته، لازم نیست از ما خجالت بکشی

سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم. مشکل اینجا بود که من از خود سینا خجالت می کشیدم. اگه مجبور نبودم هیچ وقت باهاش توی یه اتاق نمی خوابیدم. سینا با شیطنت دستم رو گرفت و گفت:
-آخ گفتی سیمین جون، تنهایی خوابیدن خیلی سخته.

با آرنج به شکمش زدم که بلند گفت:
-آخ، شکمم.
خنده ام گرفت. مامان بهم چشم غره رفت و گفت:
-بهتره برین بخوابین.
خودش و بابا هم به اتاقشون رفتن. منتظر رفتنش شدم. وقتی در رو بست می خواستم به سمت اتاق افسانه برم که سینا دستم رو گرفت:
-هِی، هِی داری فرار می کنی؟
با چشم های گشاد شده نگاهش کردم و با خشم گفتم:
-سینا.
-جان دلم؟
از لحنش مشخص بود که داره شوخی می کنه، اما من احمق نفهمیدم. عصبانی تر از قبل گفتم:
-با اعصاب من بازی نکن.
-مگه اعصاب تو اسباب بازیه؟
-سینا؟
-چیه عزیزم، قربونت برم، بگو چی می خوای؟
بی اختیار جلوی در نشستم و شروع به گریه کردن کردم. سینا دست پاچه اشک هام رو پاک کرد و گفت:
-نه،نه! مگه بهت نگفتم هیچ وقت گریه نکن. خواهش می کنم دیگه بس کن. به جون عزیزت شوخی کردم. اصلا ، اصلا برو تو اتاق افسانه بخواب. حالا دیگه گریه نکن. خواهش می کنم.
سرم رو تو بغلش گرفت و نوازشم کرد. شانس آوردم همه تو اتاق هاشون بودن وگر نه از خجالت می مردم. وقتی آروم شدم سینا گفت:
-حالا دیگه بهتره بری بخوابی. شب بخیر خانم خوشگلم.
بلند شدم و به اتاق افسانه رفتم. با دستم دنبال کلید برق می گشتم. چراغ رو که روشن کردم افسانه اعتراض کرد. خاموشش کردم و روی زمین خوابیدم. افسانه هم از تختش پایین اومد و کنارم خوابید. همیشه همین کار رو می کرد. وقتی با هم بودیم هر دومون روی زمین می خوابیدیم و تا نزدیکی های صبح می خوابیدیم. ساعت پنج بود که خوابمون گرفت.

روز بعد ساعت دوازده بیدار شدم. با سینا سرسنگین بودم. کار دیشبش رو فراموش نکرده بودم. با افسانه و فریبا گرم گرفته بودم و سینا رو تحویل نمی گرفتم. نیم ساعتی نگذشته بود که خانواده دایی رضا و دایی رامین اومدند. دایی رضا یه پسر به اسم داوود داشت که با فریبا ازدواج کرده بود. دایی رامین هم یک پسر به اسم فربد داشت که صورت گرد و گندمی داشت. قیافه با نمکی داشت. ولی من ازش خوشم نمی اومد. البته قبل از اینکه زن دایی نازي به خواستگاری ام بی آد باهاش رابطه ی خوبی داشتم ولی حالا اوضاع فرق می کرد. فربد به طرفم اومد و گفت:
-یکتا خانم، نمی خوای نامزدت رو به ما معرفی کنی؟

از حرصش گفتم:
-چرا که نه؟! سینا جان، ایشون پسردایی ام فربد خان هستن و ایشون هم که نامزد عزیز بنده آقاي دكتر سینا اشکانی.
فربد لبش رو جمع کرد و با سینا دست داد و به قول خودش ابراز خوش وقتی کرد. بعد از دور شدن فربد سینا دستم رو گرفت و گفت:
-باهام قهری که محلم نمی زاری؟! من بدون عشق تو ميميرم.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- هيچ كس از عشق نمرده! اينو يادت باشه.
به سمت بقیه رفتم. کنار پریسا نشستم و مشغول غذا خوردن شدم. سینا با گوشی اش وَر می رفت. حدس زدم که به من مسیج می ده. خوشبختانه گوشی ام رو توی اتاق افسانه جا گذاشته بودم و مجبور نبودم جوابش رو بدم. نزديك غروب قرار شد به پیاده روی بریم. از این کار متنفر بودم با این حال مخالفتی نکردم. دوست داشتم دوچرخه فریبا رو بردارم اما خجالت کشیدم بهش بگم. می ترسیدم مسخره ام کنه. فریبا قبل از من دوچرخه اش رو برداشت. با حسرت نگاهش کردم و توی دلم گفتم که ایکاش من هم دوچرخه ام رو می آوردم. داوود با دیدن فریبا که سوار دوچرخه شده بود با خنده گفت:
-نگاش کن ترو خدا. با این هیکلش سوار دوچرخه شده. الآن ِ که پنچر بشه.
فریبا با اخم گفت:
-پس تو چي كاره اي؟ تو برام درستش می کنی.
به دوچرخه اش نگاه می کردم و لب هام رو جمع کرده بودم. سینا که کنارم ایستاده بود گفت:
-آخِی، نازی، اصلا بهت نمی آد اینطوری مظلوم باشی.
با اخم نگاش کردم و ازش دور شدم. چند قدمی نرفته بودم که از پشت دستم رو گرفت و آروم در گوشم گفت:
-قهر نکن. آخه دیوونه من که دلم نمی آد با تو قهر باشم. پس توهم پرچم صلح رو بالا ببر و با هام آشتی کن.
بازم محلش ندادم.
-اگه بهت دوچرخه بدم باهام آشتی می کنی؟
بی اختیار گفتم:
-آره
خندید. فهمیدم سر کار بودم. دستم رو از تو دستش درآوردم که خنده اش تموم شد و به سمت دیگه ي حیاط رفت. بعد از چند دقیقه با یه دوچرخه نو برگشت. با شوق بچه گانه ای به سمتش رفتم و سوار دوچرخه شدم. بعد با خنده گفتم:
-اینو از کجا آوردی؟
-عمو مسعود گفته بود که تو همیشه با فریبا دچرخه سوار می کردی. برای همین ازش خواستم به فریبا بگه برات یه دوچرخه بخره.
با خنده تشکر کردم و ازش دور شدم و خودم رو به فریبا و افسانه رسوندم. پریسا و سارا با اعتراض به وحید و آرمین گفتن که ما هم دوچرخه می خواهیم. آرمین با اخم گفت:
-الهی ذلیل بشی دختر که این افریته رو به جون من انداختی. حالا من براش دوچرخه از کجا بی آرم؟
سارا با اخم گفت:
-برام بِخَر. چه مي دونم كرايه كن! همین الآن.
-همش تقصير توئه! دختره ي پررو! من فكر مي كردم شوهر كنه عاقل مي شه ولي هرروز پررو تر از قبل مي شه!
-به من چه؟! تو شوهر خوبي نيستي! من نمي دونستم سينا برام دوچرخه خريده! سارا جون گريه نكن! منو فريبا يه كم دوچرخه سواري مي كنيم، بعد تو و پريسا برين و برگردين!
با فريبا از بقيه دور شديم. حدود نيم ساعت ركاب زديم. وقتي خسته شديم برگشتيم پيش بقيه و یه گوشه نشستیم. سینا برامون آب معدنی گرفته بود. ازش تشکر کردیم. پريسا و سارا به طرف دوچرخه ها رفت. در حالي كه پريسا غر مي زد:
-چقدر لفتش دادين؟!
در بطری رو باز کردم و همه اش رو روی صورتم ریختم.

شالم خیس شده بود. برش داشتم و یه جا گذاشتمش که خشک بشه. توی پارک بودیم و رفت و آمد زیاد بود اما من توجهی نمی کردم. سرم رو بلند کردم که دیدم سینا اخم کرده. بهش اهمیتی ندادم و مشغول صحبت با بقیه شدمو متوجه غيبت سينا كه به خونه برگشته بود تا برام روسري بياره نشدم. وقتي برگشت كنارم نشست و شالي رو كه تو دستش بود رو سرم انداخت. هنوز از دستم عصبانی بود اما برام اهمیتی نداشت. بعد از کمی قدم زدن به خونه برگشتیم. مثل قحطی زده ها به آشپزخونه رفتیم و هرچی توی یخچال بود رو غارت کردیم. مادر بزرگ ما رو نگاه می کرد و می خندید. بعد از شام سفره ی هفت سین بزرگی چیدیم.
براي آماده شدن به اتاق رفتم و یه تی شرت و یه شلوار جین پوشیدم. يه صفايي هم به صورتم دادم. همه دورسفره نشستیم و طبق رسوم پدر بزرگ چند آیه قرآن خوند و ما هم دعا خوندیم. چشم هام رو بسته بودم. هر سال یه خواسته از خدا داشتم. اما امسال نمی دو نستم باید چی از خدا بخوام. دوست داشتم پرهام رو از خدا طلب کنم. اما غیر ممکن بود. من حالا ازدواج کرده بودم. سینا آروم در گوشم گفت:

-چه دعایی می کنی؟
دستپاچه گفتم:
-واسه تو دعا می کنم.
-واسه من؟ مگه قرار اتفاقی برام بیفته؟
خنده ام گرفت.
-نه، واسه خوشبختی مون دعا می کنم.
از اینکه مجبور بودم توی اون لحظه دروغ بگم از خودم بدم اومد.
-تو چه دعایی می کردی؟
-دو سال بود واسه رسیدن به تو دعا می کردم. حالا که کنارمی هیچ آرزویی ندارم. تموم عشق و هستی ام رو به پای چشم هات می زارم.
-فکر می کنم بهتر بود که تو ادبیات می خوندی.
-جدی؟ چرا؟
-آخه انگار داری شعر می گی.
-من فقط واسه یه نفر شعر می گم. اونم تویی.
صدای اعتراض آرمین بلند شد:
-اینطوری نمی شه. سینا هِی داره زر می زنه. اما این سارا همش بهم می گه ساکت باش. آخه من که نمی تونم ساکت باشم.

همه خندیدن. همون لحظه سال تحویل شد و همه با هم روبوسی کردن. آرمین صورتش رو جلو آورد:
-بیا بوسم کن.

می خواستم ببوسمش که صورتش رو عقب کشید:
-اِ...! می خوای گولم بزنی؟ نُچ، نمی شه. من دیگه زن دارم. تو هم اونی رو که کنارته ببوس.
-آرمین زشته. خجالت بکش.
سینا غش غش می خندید. با اخم گفتم:
-چیه؟ جُک می گه؟
-نه، حرف دلم رو می زنه.
-زهرمار. خیلی پر رو شدی ها.
مستانه خندید و گفت:
-قربونت برم.
-زهرمار. نمی خواد قربونم بری. فعلا بهت احتیاج دارم.
آرمین: بعله دیگه! نوکر مُفت داری. خدا نکنه قربونت بره.
صندلم رو درآوردم و گفتم:
-آرمین اینو می کوبم تو سرت ها.
-آخه سینا زن قحطی بود؟ این افریته رو گرفتی؟
-افریته خودتی. یکتا زن منه. در ضمن دیگه نبینم بهش توهین کنی.
براش زبون درآوردم و گفتم:
-جوابتو گرفتی؟
دنبالم کرد. پشت بابا قایم شدم. بابا با خنده گفت:
-آرمین باز نیشش زدی؟
-زبون این مثل زهر ماره! اونوقت من نیشش زدم؟!
همه بلند خندیدن. شب به ياد ماندني و خيلي خوبی بود. موقع خواب بدون اینکه به سینا شب بخیر بگم پیش افسانه خوابیدم. چند روز بعد توي ماشين سينا نشسته بوديم و به تهران برمي گشتيم. سينا با خنده گفت:
- خيلي خوش گذشت! نظر تو چيه؟!
- به منم خوش گذشت! راستي، مگه تا حالا اینجا نیومده بودی؟
-راستش نه. چون هیچ وقت واسه مسافرت رفتن وقت نداشتم.
-حتما سرت یه جای دیگه گرم بود. نه؟
-نه خانم خوشگلم. سر من فقط پیش تو گرم بود.
تو دلم گفتم: سر من هم یه جای دیگه گرم بود.

وقتي به تهران برگشتيم به شبنم زنگ زدم. بهم گفت كه بهرام ازش خواستگاري كرده! اما برخلاف تصور من مادر شبنم رضایت نداده بود. می گفت باید با پسر خاله اش شروین ازدواج کنه. بهانه اش هم این بود که بهرام نه درسش تموم شده و نه شغل مناسبی داره.
یه روز جمعه پروانه جون ما رو واسه نهار دعوت کرده بود. بعد از نهار که بزرگترها واسه خودشون مشغول بودن و من و سارا به طبقه دوم رفتیم. خونه سینا اینا اونقدر بزرگ بود که من اونجا معذب بودم. توی هال بزرگی که طبقه دوم بود نشسته بودیم و تخمه می شکوندیم و حرف می زدیم. نیما چون تو کارخونه کار داشت نیومده بود. آرمین و سینا هم پیش ما اومدن. آرمین تخمه هایی که توی پیش دستی سارا بود رو توی جیبش ریخت. سارا با اخم گفت:
- آرمین چی کار می کنی؟ حالا برو از پایین برام تخمه بی آر.
- مگه تخمه نخورده ای؟ به نرگس خانم بگو برات بی آره. اصلا از بیتا بگیر.
چاقو رو از توی پیش دستی برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
- از این اسم حالم بهم می خوره. اگه یه بار دیگه این اسم رو تکرار کنی با این چاقو روده هاتو می ریزم بیرون.
- یا قمر بنی هاشم. سینا، جون ِ من بی خیال این دختره شو.
سینا خندید و گفت:
- حقته! چرا اذیتش می کنی؟
سارا و آرمین کمی زودتر به خونه شون رفتن. من و سینا هم به اتاق سینا رفتیم. این اولین باری بود که پا توی اتاقش می ذاشتم. اتاق خیلی بزرگی داشت که به صورت دایره بود. پنجره ی بزرگی هم داشت که روبه تراس باز می شد. یه تخت و یه دست مبل یه طرف اتاق و یه میز کامپیوتر و یه کتابخونه بزرگ طرف دیگه اتاقش بود. روی تختش دراز کشیدم. از تعجب نزدیک بود شاخ در بی آرم. یه عکس بزرگ از من که توی یه قاب خیلی بزرگ بود درست بالای تخت روی سقف نصب شده بود. از دیدن خودم خنده ام گرفت. لبم رو جمع کرده بودم و یه چشمم رو بسته بودم. سینا با نرگس خانم صحبت می کرد و نمي دونم سفارش چي رو می داد. توی همین فکر ها بودم که سینا داخل شد. با خنده گفتم:
- سینا این عکس و کِی ازم گرفتی؟
کنارم نشست و به من خیره شد و گفت:
- توی شمال. اون لحظه که آلبالو ترش رو خوردی.
- و تو هم بهم خندیدی. حالا چرا اون بالا نصبش کردی؟
- چون می خوام وقتی می خوابم چشمم به تو باشه و وقتی بیدار می شم اولین کسی رو که می بینم تو باشی.
- دیوونه.
نرگس خانم داخل شد و سینی چای و روی روی میز گذاشت و ظرف میوه و دوتا پیش دستی رو هم کنار سینی گذاشت و بیرون رفت. به طرف سینا برگشتم و همونطور که دراز کشیده بودم دستم رو ستون سرم کردم و گفتم:
- این نرگس خانم چطوری از پس خونه به این بزرگی بر می آد خونه تون اونقدر بزرگه که آدم فکر می کنه هرلحظه ممکن یه جا گم بشه.
بلند خندید و گفت:
- خب تا الآن که از پسش بر اومده از این به بعد هم بر می آد. در ضمن نرگس خانم فقط هفته ای دو روز واسه نظافت می آد. البته روزایی هم که مهمون داریم واسه ی کمک به مامان می آد. آقا سیروس هم که همیشه با گلها و درختهای توی باغ مشغوله. من فکر می کردم از اینجا خوشت می آد و تصمیم داشتم دو دنگ سارا رو به هر قیمتی که شده ازش بخرم.
- منظورت چیه؟ یعنی می خوای مادر و پدرت رو از اینجا بیرون کنی؟
موهای بهم ریخته ام رو که روی صورتم ولو بود رو مرتب کرد و گفت:
- نه . مامان و بابا تصمیم گرفتن بعد از عروسی ما برای همیشه به فرانسه برن. آخه اکثر فامیل های ما اونجا زندگی می کنن. خصوصا دایی ام که مادرم خیلی بهش وابسته است.
شانه بالا انداختم و گفت:
- به قول بابام: صلاح مملکت خویش، خسروان دانند. اما از الآن بهت بگم، من اگه اینجا تنها بمونم از ترس قبض روح می شم. خصوصا اگه شب باشه. اینجا بیشتر شبیه قصر های تو قصه هاست! به نظرم آپارتمان بهتره!
- هرچي تو بگي! واسه من فرقي نمي كنه كجا زندگي كنم. مهم اينه كه با تو باشم

اواخر خرداد بود. مامان دختر یکی از همکارهاش رو به نیما معرفی کرده بود و مدام می گفت:" پروین خیلی خانمه، خیلی خوش گل، فلانه... نیما هم مه خیلی کلافه شده بود تصمیم گرفت برای مدتی از این خونه دل بکنه و با رفیق هاش برن شمال. البته به گفته ی خودش. چون همیشه تنهایی می رفت. هر وقت خیلی دلتنگ می شد. کسی هم نمی تونست جلوش رو بگیره. بهانه می گرفت و می گفت:"به بچه ها قول دادم. باید برم." و تا دو روز هیچ کس مزاحمش نمی شد. توی همین اوضاع و احوال قرار شد بابا برای یه کار اداری به اصفهان بره. مامان هم که به خاطر بیماری بابا ناچار بود همراهش بره. چون موقع امتحانات پایان ترم بود من هم نمی تونستم از تهران خارج بشم. قرار بود سینا دو روزی رو که نیما از شمال بر می گرده پیش من بمونه.
صبح روزي كه مامان اينا مي خواستن برن زود تر از هميشه از خواب بيدار شدم. هردوشون رو بوسيدم و بهشون اطمينان دادم كه نگران چيزي نباشن. مامان با نگرانی رو به سینا گفت:

-سینا جان، دیگه سفارش نمی کنم. جون تو و جون دختر من.
سینا با ملایمت لبخند زد و گفت:
-خیالت راحت باشه سیمین جون. تنهاش نمی زارم.
بابا خندید و گفت:
-خانم تو که اینقدر نگرانی خب پیشش بمون.
مامان اخم کرد و به تندی گفت:
-وقتی پیشت هستم قرص هات رو به موقع نمی خوری. وای به حال اینکه یه هفته تنهات بزارم.
بعد دوباره صورتم رو بوسید و با، بابا رفتن. پشت سرشون آب ریختم. بابا بوق زد و ازمون دور شد. وقتی رفتن تازه فهمیدم چقدر دلتنگ شون هستم. به پیشنهاد سینا برای شام به رستوران رفتیم و چون من پس فردا امتحان داشتم و باید کمی درس می خوندم خیلی زود برگشتیم. به اتاقم رفتم. یه تاپ با یه دامن کوتاه نقره ای پوشیدم و پیش سینا برگشتم. کتابم رو برداشتم و روی یه کاناپه نشستم و مشغول خواندن شدم. سینا هم یه سری کاغذ که نمی دونم چی بودن رو برداشت و چیزهایی می نوشت. کمی که درس خوندم حوصله ام سر رفت. کتاب رو روی عسلی گذاشتم و دستم رو زیر چانه ام گذاشتم و به سینا نگاه کردم.
سنگینی نگاهم رو حس کرد. سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد و با مهربونی گفت:
-یکتا، می دونی شبیه چی هستی؟
-نه. تو بگو شبیه چی ام؟
لبخند مرموزی زد و گفت:
-شبیه گربه های اشرافی!
کوسَني رو به طرفش پرت کردم. جاخالی داد و خورد به گلدون مامان. نزدیک بود بیفته که سینا سریع گرفتش. نفس عمیقی کشیدم. سینا کوسن رو برداشت. بالای سرش برد:
-باید تنبیه بشی.
خودم رو لوس کرد.
-سینا، دلت می آد؟
لب هاش رو غنچه کرد و چشم هاش رو بست و گفت:
-بزار فکر کنم... نه، حیف که دلم نمی آد این دختر مغرور و از خودراضي رو تنبیه کنم. وگر نه حتما این کار رو می کردم.

اواخر خرداد بود. مامان دختر یکی از همکارهاش رو به نیما معرفی کرده بود و مدام می گفت:" پروین خیلی خانمه، خیلی خوش گل، فلانه... نیما هم مه خیلی کلافه شده بود تصمیم گرفت برای مدتی از این خونه دل بکنه و با رفیق هاش برن شمال. البته به گفته ی خودش. چون همیشه تنهایی می رفت. هر وقت خیلی دلتنگ می شد. کسی هم نمی تونست جلوش رو بگیره. بهانه می گرفت و می گفت:"به بچه ها قول دادم. باید برم." و تا دو روز هیچ کس مزاحمش نمی شد. توی همین اوضاع و احوال قرار شد بابا برای یه کار اداری به اصفهان بره. مامان هم که به خاطر بیماری بابا ناچار بود همراهش بره. چون موقع امتحانات پایان ترم بود من هم نمی تونستم از تهران خارج بشم. قرار بود سینا دو روزی رو که نیما از شمال بر می گرده پیش من بمونه.
صبح روزي كه مامان اينا مي خواستن برن زود تر از هميشه از خواب بيدار شدم. هردوشون رو بوسيدم و بهشون اطمينان دادم كه نگران چيزي نباشن. مامان با نگرانی رو به سینا گفت:

-سینا جان، دیگه سفارش نمی کنم. جون تو و جون دختر من.
سینا با ملایمت لبخند زد و گفت:
-خیالت راحت باشه سیمین جون. تنهاش نمی زارم.
بابا خندید و گفت:
-خانم تو که اینقدر نگرانی خب پیشش بمون.
مامان اخم کرد و به تندی گفت:
-وقتی پیشت هستم قرص هات رو به موقع نمی خوری. وای به حال اینکه یه هفته تنهات بزارم.
بعد دوباره صورتم رو بوسید و با، بابا رفتن. پشت سرشون آب ریختم. بابا بوق زد و ازمون دور شد. وقتی رفتن تازه فهمیدم چقدر دلتنگ شون هستم. به پیشنهاد سینا برای شام به رستوران رفتیم و چون من پس فردا امتحان داشتم و باید کمی درس می خوندم خیلی زود برگشتیم. به اتاقم رفتم. یه تاپ با یه دامن کوتاه نقره ای پوشیدم و پیش سینا برگشتم. کتابم رو برداشتم و روی یه کاناپه نشستم و مشغول خواندن شدم. سینا هم یه سری کاغذ که نمی دونم چی بودن رو برداشت و چیزهایی می نوشت. کمی که درس خوندم حوصله ام سر رفت. کتاب رو روی عسلی گذاشتم و دستم رو زیر چانه ام گذاشتم و به سینا نگاه کردم.
سنگینی نگاهم رو حس کرد. سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد و با مهربونی گفت:
-یکتا، می دونی شبیه چی هستی؟
-نه. تو بگو شبیه چی ام؟
لبخند مرموزی زد و گفت:
-شبیه گربه های اشرافی!
کوسَني رو به طرفش پرت کردم. جاخالی داد و خورد به گلدون مامان. نزدیک بود بیفته که سینا سریع گرفتش. نفس عمیقی کشیدم. سینا کوسن رو برداشت. بالای سرش برد:
-باید تنبیه بشی.
خودم رو لوس کرد.
-سینا، دلت می آد؟
لب هاش رو غنچه کرد و چشم هاش رو بست و گفت:
-بزار فکر کنم... نه، حیف که دلم نمی آد این دختر مغرور و از خودراضي رو تنبیه کنم. وگر نه حتما این کار رو می کردم.

با یه خیز کنارم نشست و دستی به سرم کشید و به چشم هام خیره شد و با احساسی که توی چشم هاش موج می زد و دور از تزویر و ریا بود گفت:
-می دونی اگه یه روز نتونم چشم هات رو ببینم چی سرم می آد؟
-چشم های منو یا چشم های گربه ات رو؟
مستانه خندید و گفت:
-چشم های تو رو كه مثل چشم های گربه است.
بهش پشت کردم و گفتم:
-من باهات قهرم.
از پشت بغلم کرد و سرش رو روی شانه ام گذاشت و زمزمه کرد:
...
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم...تو...پای تا سر تو
زندگی که هزار باره بود
بار دیگر تو... بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریای است
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

با خنده گفتم:
-تو از کجا می دونی من به فروغ علاقه دارم؟
من رو به طرف خودش برگردوند و گفت:
-شبنم بهم گفت.
با تردید گفتم:
-شبنم دیگه چی بهت گفت؟
لبخند مرموزی زد و گفت:
-اینم بهم گفت که استاد ذبیحی از تو خواستگاری کرده بود.
-وای خدا! غيرت! مي گم عجب دختر دهن لقی یه این شبنم. باید حسابش رو برسم.
خندید و گفت:
-شبنم مقصر نیست. خودم چند بار دیده بودم که استاد ذبیحی هر طور شده سر راهت سبز می شه. وقتی از شبنم پرسیدم اونم همه چیز رو برام گفت.
با تعجب گفتم:
-یعنی تو... تو... منو تحت نظر داشتی؟
پیشانی ام رو بوسید و منو بيشتر به خودش فشرد و گفت:
-آدم عاشق همیشه مراقب عشقشه. نمی تونه یه لحظه هم ازش غافل بشه. در ضمن خانمي با غيرت من شوخي نكن! نمي خوام واست محدوديت بزارم اما از اينكه از اعتمادم سو استفاده بشه بي زارم!

   از بغلش در اومدم و به بهانه ي درست کردن قهوه به آشپزخونه رفتم. سینا هم پشت سرم اومد و من رو روی صندلی نشوند. من هم از خدا خواسته همونجا نشستم. سینا دو تا قهوه درست کرد و آورد. حواسم نبود قهوه داغ، برای همین دهانم سوخت. قهوه از دستم روی زمین افتاد و شکست و سرامیک ها کثیف شدن. می خواستم برم کف آشپزخونه رو تمیز کنم که پام به لبه ی میز گیر کرد و افتادم زمین. دستم به تکه ی فنجون خورد و خون اومد. از خودم بدم اومد. اين همه حواس پرتي و بي ملاحظه گي پشت سر هم! حتما سینا با خودش می گفت چه زن دست و پا چُلُفتی دارم. تا مياد يه كاري رو درست كنه اون يكي رو خراب مي كنه! من رو از زمین بلند کرد و گفت:
-آخه قربونت برم. چرا حواست رو جمع نمی کنی؟

بعد خودش آشپزخونه رو تمیز کرد. دستم خون می اومد اما زیر میز قایم اش کرده بودم تا سینا نبینه. از سینا خجالت می کشیدم. اما سینا با دیدن اخم هام کنارم نشست و گفت:
-لازم نیست از من چیزی رو پنهون کنی. چشم هات همه چیز رو لو می ده.
از جاش بلند شد و بعد از چند دقيقه برگشت. زخمم رو بست و بوسه اي به نوك انگشتم زد. با خنده گفتم:
-سینا؟
-جانم؟
طوري گفت "جانم؟" كه يادم رفت چي مي خواستم بگم. توي چشم هاي خوش رنگش پر بود از عشق و شهوت! سرمو پايين انداختم و برای اینکه اذیتش کنم گفتم:
-پام درد می کنه.
بلندم کرد و با لبخند بهم نگاه کرد. با مهربوني گفت:
-سعی کن راه بری.
خیلی راحت می تونستم راه برم. اما به دروغ گفتم:
-پام خیلی درد می کنه.
-بهتره بریم دکتر.
-یه دکتر که روبه روم ایستاده.
-شاید شکسته باشه. باید از پات عکس گرفت.
با خنده شروع به دویدن کردم . به طرف اتاقم دویدم و در رو قفل کردم. دنبالم اومد و پشت در ايستاد و گفت:
-یکتا چي كار می کنی؟ ممكنه پات شكسته باشه! زیاد بهش فشار نیار


 


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:عشق وعاشقی, رمان, علاقه,و,,,,,

] [ 20:22 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه